سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانلود رمان شاه صنم از شیرین نورنژاد

دانلود رمان شاه صنم از شیرین نورنژاد

http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/1roman/d9d8b9d031e09f4a77e4b525ea259101.jpg

بخشی از رمان شاه صنم از شیرین نورنژاد :

صدایش آرام، اما یک عصبانیِ ترسناک است:
-کدوم گوری هستی پوریا؟؟
صدای پوریا از فرطِ خواب خش دارد:
-شرمنده رُهام خواب موندم..دیشب اصلا نتونستم بخوابم..تازه خوابیدم..ساعت چنده مگه؟؟
کوتاه میگوید:
-نُه!
و اگر رفیقش نبود، حتما تا به حال او را به خاکِ سیاه نشانده بود! از بدقولی متنفر است..از اینکه حرفش زمین بیفتد..یا کسی فکر کند که میتواند به حسابِ رفافت و آشنایی و دوستی، از روی خوشش سواستفاده کند. معلوم نیست کِی طاقتش دربرابرِ پوریا تمام شود!
-آخ من معذرت! میام..یه یکی دو ساعته دیگه خودمو میرسونم حتمی..
قبل از اینکه چیزی بگوید، صدای زنانه ی نازک و پر عشوه ای از پشتِ گوشی میشنود:
-پوریا بذار بخوابم..آرومتر حرف بزن..
صدای نازکِ دخترک عصبانیتش را بیشتر میکند و صدای پوریا بدتر:
-ببخشید عزیزم..بخواب..
صدایش کم کم از آرامش درمی آید:
-باز تا صبح نشستی پای کثافت کاری و زن بازی؟؟ صد بار نگفتم هر گوهی میخوری، بخور..به جهنم! اما حق نداری از کارِ من بزنی و بریزی پای کثافت کاریات؟؟؟
پوریا با حالتِ خاصی میخندد:
-نه والا..خبری نبود که داداش..یکم آخر شب زدیم به خوش گذورنی و..
حوصله ی خوشمزگیِ پوریا را ندارد و محکم و خالی از انعطاف میگوید:
-نیم ساعتِ دیگه اینجایی..وگرنه دیگه کلا قیدِ کارو بزن!
-رُهام بیخیال..امروزه رو...
میانِ حرفِ پوریا تماس را قطع میکند و گوشی را روی میز پرت میکند. زیرِ لب میغرد:
-لاشیِ بدبخت! آخر سرِ همین گند کاریاش سرِشو به باد میده..
و با خود فکر میکند که آدمی مثلِ پوریا اصلا ارزشِ زندگی کردن ندارد! هدفی دارد اصلا؟؟ تمامِ زندگی اش همین است..خوش گذرانی و ریخت و پاش و بی هدف، فقط وقت گذراندن!
روزی حسرتِ بودن جای پوریا را داشت..تمامِ آرزویش شده بود یک روز مثلِ پوریا زندگی کردن..جای او زندگی کردن..اما حالا...
با صدای تلفنِ روی میزِ دفترش، از فکر بیرون می آید. منشیِ مطیعش، مبینا خانمِ نادری است.
-بله؟؟
صدای محترمانه اش را میشنود:


دانلود رمان اربابی